پارت۱۶[ عشق یهویی]
ا/ت: فردا صبح وقتی که از خواب بیدار شدم بغل دستم رو نگاه کردم دیدم تهیونگ کنارم خوابیده و دستش رو دور کمرم حلقه کرده
یادتچه دیشب افتادم و بغض کردم و گریه همو آروم شروع کردم که بیدار نشه زیر دلم به حدی درد میکرد که به خودم میپیچیدم حالم خوب نبود
تهیونگ: از خواب بیدار شدم دستم چشمامو میمالیدم که بهتر ببینم که با صدای گریه به خودم اومدم و نگاه کردم که دیدم ا/ت داره گریه میکنه ازش پرسیدم
تهیونگ: چی شده
ا/ت: از این سوال متنفرم برا چی ازم میپرسی چی شده وقتی این همه بلا رو سرم آوردی باکره بودنم رو ازم گرفتی نمیتونم مادر بشم الانم دارم از درد شکمم میمیرم دلت میخواد بازم برات بگم؟
تهیونگ: واقعاً داشت راست میگفت من نتونستم برای حرفاش جوابی پیدا کنم
ولی به هر حال برام مهم نبود و به پایین رفتم که با بچه ها صبحانه بخورم وقتی به پایین رسیدم فهمیدم که دیشب هم یونگی و هم جونکوک و خدمتکار ها رو فرستادم که برن
من برای خودم یه چیزی درست کنم بخورم و ا/ت صدا زدم وقتی دیدم که جوابم رو نمیده
از پله ها بالا رفتم و به سمت اتاق حرکت کردم و رو به ا/ت گفتم که چرا هر چقدر صدات میزنم جوابم را نمیدی
ا/ت: اولا انقدر درد دارم که نتونم واسه تو یه بلند جوابت رو بدم
تهیونگ: بریم پایین صبحانه ای که درست کردم رو بخوریم
ا/ت: نمیتونم از جام تکون بخورم
تهیونگ: میگی که چیکار کنم
ا/ت: هیچی فقط دست از سرم بردار و برو
تهیونگ: براید استایل بغلش کردم و از پله ها پایین اومدم و ا/ت رو روی صندلی ناهارخوری گذاشتم و صبحانه رو جلوش قرار دادم
و بهش گفتم که امشب به یک مهمونی خیلی مهم دعوت ایم و تو باید خودت رو آماده کنی
ا/ت: من که لباس ندارم و اینکه اینقدر درد دارم که نمیتونم از جام بلند بشم و تو ازم انتظار داری که باهات به مهمونی بیام
تهیونگ: دیگه به خودت ربط داره و به من مربوط نیست یک بادیگارد میفرستم باهوش برو خرید
و وسایل لازم رو بخر
ا/ت: اوکی ولی حداقل بهم قرصی چیزی بده که دردم بهتر بشه
تهیونگ: قرص بهش دادم خورد و زنگ زدم به بادیگارد و گفتم دنبالش بیاد
ا/ت: بزور داشتم راه میرفتم باید تحمل میکردم
تهیونگ: رو به ا/ت بادیگارد اومد برو سوار ماشین شو
ا/ت: تم بازاری جفت کفش و لباس خریدم و به خونه برگشتم و رفتم یک دوش ده دقیقه ای گرفتم و از حموم اومدم بیرون و خواستم کمکم خودم رو آماده کنم..........
با اینکه شرت هارو کامل نکرده بودید ولی گذاشتم🥺🙂
بچه ها ببخشید که غلط املایی هم دارم چونکه با عجله مینویسم🖤🌼
یادتچه دیشب افتادم و بغض کردم و گریه همو آروم شروع کردم که بیدار نشه زیر دلم به حدی درد میکرد که به خودم میپیچیدم حالم خوب نبود
تهیونگ: از خواب بیدار شدم دستم چشمامو میمالیدم که بهتر ببینم که با صدای گریه به خودم اومدم و نگاه کردم که دیدم ا/ت داره گریه میکنه ازش پرسیدم
تهیونگ: چی شده
ا/ت: از این سوال متنفرم برا چی ازم میپرسی چی شده وقتی این همه بلا رو سرم آوردی باکره بودنم رو ازم گرفتی نمیتونم مادر بشم الانم دارم از درد شکمم میمیرم دلت میخواد بازم برات بگم؟
تهیونگ: واقعاً داشت راست میگفت من نتونستم برای حرفاش جوابی پیدا کنم
ولی به هر حال برام مهم نبود و به پایین رفتم که با بچه ها صبحانه بخورم وقتی به پایین رسیدم فهمیدم که دیشب هم یونگی و هم جونکوک و خدمتکار ها رو فرستادم که برن
من برای خودم یه چیزی درست کنم بخورم و ا/ت صدا زدم وقتی دیدم که جوابم رو نمیده
از پله ها بالا رفتم و به سمت اتاق حرکت کردم و رو به ا/ت گفتم که چرا هر چقدر صدات میزنم جوابم را نمیدی
ا/ت: اولا انقدر درد دارم که نتونم واسه تو یه بلند جوابت رو بدم
تهیونگ: بریم پایین صبحانه ای که درست کردم رو بخوریم
ا/ت: نمیتونم از جام تکون بخورم
تهیونگ: میگی که چیکار کنم
ا/ت: هیچی فقط دست از سرم بردار و برو
تهیونگ: براید استایل بغلش کردم و از پله ها پایین اومدم و ا/ت رو روی صندلی ناهارخوری گذاشتم و صبحانه رو جلوش قرار دادم
و بهش گفتم که امشب به یک مهمونی خیلی مهم دعوت ایم و تو باید خودت رو آماده کنی
ا/ت: من که لباس ندارم و اینکه اینقدر درد دارم که نمیتونم از جام بلند بشم و تو ازم انتظار داری که باهات به مهمونی بیام
تهیونگ: دیگه به خودت ربط داره و به من مربوط نیست یک بادیگارد میفرستم باهوش برو خرید
و وسایل لازم رو بخر
ا/ت: اوکی ولی حداقل بهم قرصی چیزی بده که دردم بهتر بشه
تهیونگ: قرص بهش دادم خورد و زنگ زدم به بادیگارد و گفتم دنبالش بیاد
ا/ت: بزور داشتم راه میرفتم باید تحمل میکردم
تهیونگ: رو به ا/ت بادیگارد اومد برو سوار ماشین شو
ا/ت: تم بازاری جفت کفش و لباس خریدم و به خونه برگشتم و رفتم یک دوش ده دقیقه ای گرفتم و از حموم اومدم بیرون و خواستم کمکم خودم رو آماده کنم..........
با اینکه شرت هارو کامل نکرده بودید ولی گذاشتم🥺🙂
بچه ها ببخشید که غلط املایی هم دارم چونکه با عجله مینویسم🖤🌼
۴۹.۴k
۰۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.